هزار و چهارصد و پنجاه و دو شب

ساخت وبلاگ

پنجشنبه شب دایی مادرخانم تماس گرفت و گفت بیمار شده و نمیاد بجاش یکی دیگه از دایی ها میاند، از حضرت پدر خواست نهایت همکاری همه رو جلب کنه تا زودتر کار تقسیم ارث پدربزرگ مادرخانم انجام بشه بعد از تماس با شنیدن این جمله اینقدر خندیدم گفتم دایی بزرگ نمیدونه تقسیم ارث در خاندانت چقدر طول میکشه! _ عمو بعد از 20 سال پدربزگ بعد از 15 سال عمه بعد از 5 سال ( یه مقداری هنوز مونده ) و همه از بچه های عمه جان ناراحت بودند و هنوز بعد از سه سال توسط بزرگترها مرده خور خطاب میشند! _ حضرت پدر گفت ما هنوز وجدانمون ناراحته ارث پدریمون رو تقسیم کردیم یه گوشه انداختیم بعد اینا هنوز دو سال نشده چقدر راحت درموردش حرف میزنند! 

سال پسر عموی مادرخانم نزدیکه من گفتم نمیام و والدین احتمالا یکروزه میرند شهرستان.

دیشب ساعتای 19 اینا بود تقریبا، مادربزرگ تلفنشو جواب نداد حضرت پدر با خونه ی دوتا از عموها و دختر خاله ش تماس گرفت و وقتی دید مادربزرگ اونجاها نیست نگران شد و با پسر عمو تماس گرفت ایشون رفتند خونه مادربزرگ ولی نبود همه نگران شدند ساعت 21 عمو تماس گرفت گفت یکی از همسایه ها اومدند دنبال مادربزرگ و بردنش ملاقات همسایه. دو ساعت بدی بود برای حضرت پدر.

دیروز هوا ابری بود باد میوزید و گرد و خاک زیادی شد شب هم اولین بارون 1400 اومد رفتم حیاط زیر بارون به دو دقیقه نشد برگشتم اینقدر خاک توی هوا بود که بارونا گلی بود. حدود یه ربع بارون اومد از پشت پنجره تماشا کردم.

امروز اولین آدینه سال جدید بود! دوست داشتم برم بیرون شهر ولی مادرخانم بیمار بود خونه موندم. خواهری اومد تنهایی تا بعد از ظهر موند. با هم نان پختیم چندتا از اشتباهاتشو گرفتم میترسید خراب بشه گفتم نمیشه اعتماد کن. وقتی نان اماده شد باورش نمیشد کلی خوشحال شد و قرار شد برای بقیه نان ها رعایت کنه. خواست کیک بپزم گفتم بیخیال خیلی وقته اینکارو نکردم. ( اینجاست که باید بگم جوانی کجایی که یادت بخیر ) گفت برو کلاس نان فانتزی با هم کار کنیم گفتم برو آمو دلت خوشه خودم فرستادمت میخواستم خودم میرفتم!

یکی از بچه های گروه دوستانه المان اومده میگه المانی میگم نه میگه میشه کمک کنی به من انگیزه بدی با هم کارامونو بکنیم مهاجرت کنیم گفتم خودم فاقد انگیزه هستم با بچه های پناهنده صحبت کن که با فلاکت خودشونو به اونجا رسوندن انگیزه بگیر! جالبه داشتم بهش فکر میکردم حالا یکی میگه بیا با هم انجام بدیم!!!

امروز داشتم به پول فکر میکردم و با دوستم در موردش حرف زدم پول مهم نیست میگه هست میگم دلخوشی و سلامتی مهمه میگه نه پول مهمه نمیدونم درسته که همه چی به پول مربوط میشه و پول خیلی از خوشیها رو میاره و کلی از مشکلات و نگرانی هارو برطرف میکنه اما ته دلم دوست ندارم باور کنم پول اینقدر مهمه! یه حس بدی بهم میده.

یه بالشت طبی باید بگیرم گردنم درد میکنه دکتر گفته بود بی محلی کردم.

دلم گرفته و بعد از ظهر به بهانه جیغ زدن اصغر ننه اومدم اتاقم و برق رو خاموش کردم کلی هم گریه کردم احساس فقدان و از دست دادن و یکم دلتنگی بی دلیل دارم.

+ نوشته شده در جمعه ششم فروردین ۱۴۰۰ ساعت 19:55 توسط رویا  | 
خدمت در موکب...
ما را در سایت خدمت در موکب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : filmproduzieven بازدید : 143 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 18:46