هزار و چهارصد و پنجاه شب

ساخت وبلاگ

همیشه فکر میکردم قبل از 30 سالگی میمیرم ولی 30 که رد شد و دچار بحران 30 سالگی شدم فکر میکردم مزخرف ترین زمان ممکنه رو تجربه کردم الان میبینم که در سن 31 سالگی وارد قرن جدید شدم و جزو افرادی هستم که در دو قرن زیستند یه حس دلهره اور و بدی دارم نه اینکه اتفاق بدی بخواد بیفته نه یجورایی انگار خیلی عمر کردم احساس مسن بودن دارم توی کتابا نوشته بود فلانی قرن 7 تا 8 هجری یا قرن 11 تا 12 هجری الان ما هم شدیم قرن 13 تا 14 هجری یه حس عتیقه بودن و قدیمی بودن بهم دست داده!

موقع تحویل سال حضرت پدر سر نماز مادر خانم در بستر بیماری و من کنار اصغر ننه همه در سالن بودیم و تلویزیون شبکه یک بود! بعد از ناهار حضرت پدر مثل بیشتر سالای قبل رفت حرم. لحظه تحویل سال شلوغه ولی بعدش کم کم خلوت میشه. اولین پیامک تبریک از خاله کوچیکه که شمال هست رسید و اولین تماس سوگلی بود!

با خواهری و عمو و مادربزرگ تلفنی صحبت کردم و تبریک گفتم.

اول فروردین تولد والدین بود. خواهری از صبح اومد و کمک کرد و طبق معمول حضرت پدر رفت بیرون شهر شب با مادربزرگ برگشتند . خواهری و خانوادش و برادر و خانوادش اومدند خانواده این یکی خواهری نیومدند رفته بودند تولد. اخر شب رفتند. مادربزرگ موند. با خانم دایی حضرت پدر تماس تلفنی داشتیم حالشون خوب نیست سنشون بالاست و اخیرا سکته قلبی کردند و زمین گیر شدند یه مقدار هم لکنت زبان پیدا کردند. از حضرت پدر خواستن که مادربزرگ و مادرخانم و ما سه تا خواهرا رو ببرند خونشون جهت طلب حلالیت.

مادر بزرگ امروز سر صبحانه گفت نمیتونه حلالش کنه گفت وقتی مامانش فوت شده تمام وسایل خونه رو برده و دوتا خواهرارو اذیت میکرده. طلب بخشش سه قسمت داره اول پشیمونی دوم به زبان اوردن سوم جبران کردن. خانم دایی بزرگ از روی مجبوری و ترس از مرگ طلب بخشش دارند نه از پشیمونی. با صحبتای مادربزرگ مشخص شد چرا قصد حلالیت از ایشون رو داره من و خواهری هم میدونیم چرا اما برای مادرخانم و خواهری رو نمیدونیم چرا؟!

کسی نمیدونه کی زودتر فوت میشه کی دیرتر و هیچکس نمیدونه چقدر فرصت داره و اصلا وقت جبران داره یا نه! باید دونه دونه به ادمایی که میشناسم فکر کنم و ببینم بجز خانواده کسی هست که حلالیت بطلبم! یسری رفتارها و گفتارها هم هست که ما فکر میکنیم طبیعی هست و بی منظور میگیم اما یکی اون وسط به خودش میگیره و ناراحت میشه یا یه کاری انجام میدیم از عواقبش بیخبریم اینجاست که میشه گناه های ناخواسته فکر میکنم بدترین قسمتش همنجاست.

حوزه علمیه ثبت نام میکنه. حضرت پدر میگه برم ثبت نام کنم گفت هر چی بخوای بهت میدم گفتم هر چی گفت اره گفتم خونه و .... بده خندید گفت پر رو نشو گفتم اینارو نمیخوام من میرم حوزه و نفر اول میشم بجاش یکسال سفر خارج میخوام یعنی در یه تاریخ برم و سال بعد در اون تاریخ برگردم و کلی کشور و شهرای مختلف رو ببینم گفت باشه 100 میدم گفتم خدا قوت خسته نشی گفت باشه 150 گفتم بذار جلو اینه دوتا بشه گفت اصلا نمیخواد بری حوزه گفتم باشه چشم هر چی شما بگی حاج اقا گفت ارزو به دلم میمونه گفتم چرا بمونه خودت برو حوزه! بعدش مادرخانم گفت خیلی خوبه بیا برو هم سرت گرم میشه هم چیزی یاد میگیری هم پول میگیری گفتم میخواستم ارشد بخونم مخالف بود باعث شد انصراف بدم علاقه و تلاش من براش مهم نبود. الان برای حوزه موافقه و یه چیزی هم میده چرا چیزیکه علاقه ندارم باید بخونم هر سئوالی داری یا زنگ میزنی دفتر ایت الله یا نت جست و جو میزنی بعدشم اینقدر پول داره بگو ماشین بخره.

دیشب استاد پیامک تبریک عید داد فکر میکردم دیگه هیچوقت پیام ندند تشکر کردم و تبریک گفتم. به اون یکی استاد هم تبریک گفتم جواب دادند.

انگیزه و حوصله برای کارام ندارم ندانم چه کنم؟!

+ نوشته شده در دوشنبه دوم فروردین ۱۴۰۰ ساعت 18:8 توسط رویا  | 
خدمت در موکب...
ما را در سایت خدمت در موکب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : filmproduzieven بازدید : 158 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 18:46