هزار و چهارصد و چهل و هشت شب

ساخت وبلاگ

خواهر زاده خرگوش گرفته بود و نمیتونست نگه داره خواهری مجبور شد فرشارو دوبار بده بشورند چون خرگوش روی فرش خرابکاری کرده بوده و بچه ها همه جا بردنش. خواهری خسته شد و خرگوش رو اورد اینجا و بعد از چند روز حضرت پدر دیشب برد داد به پرنده فروشی گفت به هر بچه ای که خوشش اومد رایگان بدند. عروس هلندی گرون شده و اصغر ننه تنهاست حضرت پدر دست خالی برگشت گفت یه وقت دیگه الان هزینه های ضروری بیشتره.

حضرت پدر یه مزاحم تلفنی داره که چند روزه تماس میگیره و فحاشی میکنه و به قتل تهدید میکنه رفتیم کلانتری گفتند برید دادسرا رفتیم اونجا گفتند شاهد باید داشته باشید گفتیم پیرینت مخابرات هست گفتند کافی نیست. رفتیم پیش وکیل خانوادگیمون و ایشون جواب تلفن حضرت پدر رو دادند و چندتا ماده قانون رو گفتند و از اون موقع مزاحم تماس نگفته.کی بود و مشکلش چی بود رو نمیدونیم!

خونه تکونی سال جدید انجام ندادیم.

با خواهری رفتیم خرید عید انجام داد. از خریدش راضی بود.

خانم برادر تماس گرفت گفت برای جلسه گفتم نه، گفت جشن دارند گفتم نه. حوصلشو ندارم کاش نه شنیدن بلد بود از یکی که اینقدر اصرار کنه خوشم نمیاد.

نزدیک عید شده پارسال بخاطر جو کرونا اینطوری نبود امسال مثل سالای گذشته هست در فصل پیک خواستگار به سر میبریم. جو خونه متشنجه و بحث و جدل داریم.

بخاطر کرونا راه بسته هست و عمو تماس گرفت گفت اگه بلیت بتونه بگیره میاد. دایی مادر خانم گفته میاد. بنظر میرسه امسال کم و بیش عید و عید دیدنی وجود داره.

به دوستم پیام دادم حالشو پرسیدم میگه یادمه که قرار بود یه روز قرار بزارم ببینمت ولی الان کار دارم نمیتونم حتما قبل از سال جدید میبینمت. بهش گفتم من فقط حالتو پرسیدم گفت خوبم شب بخیر. تازه میخواستم بهش بگم دهمین سالگرد فارق التحصیلی کاردانی هست! ولی زد توی ذوقم و نشد بگم.

دلم برای کاشان تنگ شده ، شهر عشق! دنبال یه فایل توی لب تاپم میگردم اگه پیدا بشه برای استاد میفرستم بره قمصر و کاشان بسازه اگه هم پیدا نشد ایده و موضوع رو میدم خودش بره تحقیق و انجام بده و بسازه. سالها از کاشان بودنم از قدم زدن توی خیابونا از سوار تاکسی نارنجی شدنم از اخرین کبابی که خوردم میگذره! تنها کتاب فروشی کاشان و بستنی سنتی! اگه زمان به عقب برمیگشت بیشتر برای بودن در کاشان تلاش میکردم از لحظه لحظه زندگی در این شهر کوچیک و زیبا لذت میبردم. با کاشانی های بیشتری صحبت میکردم و از شنیدن لهجه شون کیف میکردم اما هرگز ازشون ادرس نمیپرسیدم. هییییییییییی روزگار شدم شبیه پیرزنایی که اوقاتشون رو با یاداوری گذشته میگذرونند.

ویس چت یه دختری بعضی شبا اواز میخونه صداشو دوست دارم دیشب عکسشو گذاشت پروفایل دیدم از اوناست که خدا بجز صداش روی چهره ش هم وقت گذاشته و خوب افریده ، امیدوارم روز به روز شادتر و موفق تر بشه.

چیزی که نباید رو به دوستم گفتم شاید با شنیدن این حرفا بره برای همیشه بعد از حرفام گفت میمونه گفت قلبش درد گرفته از این همه تلخی گفت مثل بقیه نیست با اینکه 9 ساله منو دیده و هیچوقت این همه حرف و تلخی رو یه جا ازم نشنیده! بعدشم کلی حلالیت خواست و گفت اگه زودتر بهم گفتی بودی خیلی حرفارو نمیزدم تهش هم گفت چطور تا الان طاقت اوردی و زنده موندی؟! کلی خندم گرفت گفتم یه جا که اتفاق نیفتادند ذره ذره کم کم رسوب کردند شدند این! تهش گفت الان به این نتیجه رسیدم در زندگی هیچ سختی نکشیدم بجز فقدان پدر و برای اولین بار احساس کردم خیلی خیلی ازت خوشبخت ترم. خندیدم گفتم از ته جدول خوشبختی اگه حساب کنی بین این تقریبا 8 ملیارد ادم شاید جزو 100 نفر اخر باشم. گفت حالا متوجه میشم چرا میگی خیلی زندگی کردی چرا خوب درک میکنی بقیه رو و چرا پرستار خوبی هستی گفتم اوه اینا همه که میگی همشون منم یه تنه تنها؟! بیخیال میگه چطور میخندی؟ گفتم بعد از سالها یکی یه روز گفت اگه لبخند بزنی حتی مصنوعی کم کم برق چشمات برمیگرده گفت حالا چکار کنم؟ گفتم هیچ این همه سال اصرار داشتی حرف بزنم حالا زدم فراموششون کن و از فردا حتی با من درموردشون حرف نزن مثل قبل رفتار کن. گفت اصلا مگه چیزی بهم گفتی؟ بعدشم خندید.

فرداش تماس گرفت و گفت خوبی؟ گفتم اره گفت دلم میخواست رودرو بهت بگم مثل اولین بار که وسط حیاط دانشگاه دستت رو گرفتم خیره شدم به چشمات و گفتم ولی الان فقط میتونم تلفنی در گوشت اروم بگم دوستت دارم! گفتم باشه گفت خیلیییی گفتم میدونم خداحافظ و قطع کردم. یادش بخیر چند ماه هر هفته میگفت دوستت دارم و من فقط نگاش میکردم و یه روز گفت چیزی نمیخوای بگی گفتم ممنون نظر لطفته، صداشو بالا برد و گفت نظر لطفم نیست حرف قلبمه میخوام باهم دوست باشیم. نمیدونم چرا ولی بنظرم حرفش مصنوعی بود از سر اجبار برای اینکه نشون بده دوستمه و حواسش بهم هست نمیدونه وقتی اصرار میکرد برای دونسن کم کم ذره ذره دل کندم حالا که همه چی رو میدونه یعنی امادم که بره و از حالا به بعد منتظر سرد شدن روابط و قطع شدن ارتباطم و این دوستت دارم امروزش بیشتر درد و زخم زبون بنظر میاد تا بیان یه احساس قلبی.

یه تیکه از یه ترانه توی ذهنم تکرار میشه تماس گرفتم به خواهری میگم خیلی برام عزیزی ، خیلی خوابتو میبینم از این چی میدونی گفت خیلی بی قرار و خستم به هیچکسی دل نبستم این برای شب دامادی پسر عمو بود توی جاده بیرون شهر بودیم برای خیلی سال قبله اون موقع تازه اومده بود. نمیدونم چرا بعد از این همه وقت توی ذهنم داره تکرار میشه!

+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم اسفند ۱۳۹۹ ساعت 15:27 توسط رویا  | 
خدمت در موکب...
ما را در سایت خدمت در موکب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : filmproduzieven بازدید : 158 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 18:46