هزار و چهارصد و چهل و شش شب

ساخت وبلاگ

والدین رفتند خونه مامان بزرگ. عجب امید به اینده ای داره با وجود مشکل قلبی ( سکته که رد کرده و بالون و فنر ) و دیابت و فشار و خون و چربی خون و با وجود کرونا خونه رو رنگ زدند و گاز و یخچال و مبل جدید خریده! منکه نوه ش هستم وقتی میخوام چیزی بخرم میگم بیخیالش مگه تا کی زندم! گفت الان که زندم باید کیفشو کنم بمیرم اینارو برای شماها بذارم! مامان بزرگ کاملا برعکس مادربزرگ هست!

برادر و خانواده جمعه اومدند خونمون.خانم برادر کلی حرف زد تا منو متقاعد کنه زیر مجموعه ش بشم. همسایه طبقه پایینشون اینکارو کرده و راضیه ، چندتا سئوال پرسیدم نتونست جواب بده و گفت خودم برم و جلسه رو شرکت کنم و به جواب برسم و یه کتاب هم برای مطالعه داد.

مادربزرگ فشارش ثابت نمیشه یهو خیلی بالا میره. عمو چندبار نصف شب بردتش درمانگاه.

خواهری شنبه اومد خونمون. یهکتاب برام اورده بود پرسید خوندمش گفتم نه.

کلاس داستان نویسی تموم شد و همش تکرار مسائل قبلی بود. دوره بعدی که برگذار میشه از بین همیناست و تمرین میدند و تمرینا نقد و بررسی میشند. نمیدونم شرکت میکنم یا نه.

بی حوصله و خسته و ناراحت و غمگینم! پسته خانم مرد! خبر اینقدر کوتاه و تلخ!

+ نوشته شده در یکشنبه دهم اسفند ۱۳۹۹ ساعت 10:44 توسط رویا  | 
خدمت در موکب...
ما را در سایت خدمت در موکب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : filmproduzieven بازدید : 158 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 18:46