هزار و چهارصد و چهل و پنج شب

ساخت وبلاگ

مورد جالب در کلاس ذهن اگاهی اینه که با دقت از حواست استفاده کنی و من بیشتر مواقع اینکارو میکنم از بچگی برای کشف چیزای متفاوت اینکارو میکردم شده عادت و الان باعث شد بیشت بهش توجه کنم مادر خانم میگه این روزا حساس تر شدی مو رو از ماست نکش اینقدر! تنفس و استحمام با اگاهی سخته و اتفاقات ناخوشایند و خوشایند و افکار پیش قضاوت کننده هم از پسش برنمیام.

خواهری رو بزور راضی کردم ورکشاپ نان حجیم شرکت کنه. مدرسش اقای شهبازی هستند. دیشب میگفت راضیه و جمعه که بیاد کلی حرف داره و 24 ویدئو برام فرستاده از کلاس.

دایی از شمال برگشته و اومد خونمون از پنجشنبه تا جمعه بعد از ظهر موند. خواهری و خواهرزاده م جمعه از صبح تا غروب اومدند.

خواهر زادمو بعد از یک ماه جمعه دیدم دور چشماش سفید شده خودش سبزه هست خیلی توی ذوق میزنه ازش پرسیدم دکتر رفته یا با هم بریم؟ گفت اونسری که گفتی رفتیم دکتر گفته از استرس و اضطراب زیاده و آرام بخش داده که بابا گفته استفاده نکن. 5 تا از دندوناش هم باید پر کنه دندان پزشک گفته از اعصابه! گفت مامانش رو راضی کنم که باباشو راضی کنه بره خوابگاه! یه دوست داره برای کلات میخواد بره یکی از روستاهای اونجا که پیش دوستش باشه و توی خوابگاه با بچه های همسن خودش باشه تحمل خونه رو نداره! گفتم صبر کن برای انتخاب رشته برو هنرستان یه شهر بزرگ که امکان پیشرفت داشته باشی نه اینکه بری روستا گفت سه سال طول میکشه و اعصاب نداره! گفت به خودکشی فکر میکنه و احساس میکنه غمگین بودنشو از من ارث گرفته و صحبت با من و دوستش که ازش دوره و فضای مجازی تنها دلخوشایش هستند. روانشناس رو دوست نداره و میگه مشکلی نیست. با خواهری صحبت کردم گفت با پدرش مشکل داره. گفتم نذار مثل من و حضرت پدر بشه 12 سالشه هنوز برای این همه درگیری و مشکلات زوده! نمیدونم براش چکاری ازم برمیاد!

اون یکی خواهرزاده بعد از ترک تحصیل رفت سراغ تاتو زدن و مدرک فنی و حرفه ای گرفته و گاهی تاتو میزنه و از 700 تا 1500 تومن درامد داره و به من گفت این همه درس خوندی دانشگاه رفتی چی شد! الان همه چی پوله. دختر دایی هم ترک تحصیل کرده و امروز امتحان فنی و حرفه ای برای اریشگری داره ( چه شاخه ای نمیدونم ) میخواست دبیر زبان عربی بشه نمیدونم چرا اینجوری شد!

شنبه استاد گویندگی خواست بریم موسسه ، در مورد توانایی و قابلیتها حرف زد و گفت هر کسی به درد چه حرفه ای میخوره و در همون راستا حرکت کنه. به من گفت که برای کار استودیو و یا کارایی که تنهایی بشه انجام داد مناسبم گفت بدرد اجرای زنده و مجری بودن نمیخورم گفت کتاب صوتی و پادکست و دکلمه و اخبار مناسبمه. گفت خیلی محجوب به حیایی خیلی ساکت و ارومی به شدت باهوشی و شنوایی خوب و استعداد داری اما این حرف نزدنت باعث میشه به چشم نیای. گفت روی خودت کار کن و مشکلت رو حل کن. باورش نمیشد دفعه اولمه این کلاس رو میرم و بدون تجربه قبلی. موقع خداحافظی ازم حلالیت طلبید و عذرخواهی کرد بخاطر همه ی مسخره کردناش و دست انداختناش و تیکه ها و شوخی هاش و گفت میخواستم که به خودت بیای و راه بیفتی.

کلاس داستان نویسی تا اینجا همونایی بوده که میدونستم منتظر چیزای جدیدم. کوچیکترین عضو 16 ساله و بزرگترین 52 ساله! یادش بخیر کلاس سوم راهنمایی اولین داستانمو نوشتم و دوم دبیرستان یه مسابقه بود از روی برد حیاط مدرسه دیده بودم شرکت کردم و اولین جایزمو ( نهج البلاغه و خودکار و لوح تقدیر ) برای متن ادبی در مورد واقعه غدیر خم گرفتم. معلم پرورشی وقتی متوجه شد کلی خوشحال شد و مدام ازم میخواست داستان کوتاه و متن ادبی بهش بدم و نوشته هایی که خوشش میومد رو روی برد حیاط میذاشت. چندتا مسابقه داستانامو فرستاده بود و یه شب شعر هم من و چندتا از بچه ها رو برد. اگه اونموقع یکی راهنمایی م میکرد یا به ذهن خودم میرسید که کلاس برم و درست یاد بگیرم چقدر تاثیر داشت! چقدر غبطه خوردم به حال این هم کلاسی 16 ساله ، امیدوارم روز به روز پیشرفت کنه و شاد و موفق باشه.

+ نوشته شده در دوشنبه چهارم اسفند ۱۳۹۹ ساعت 11:52 توسط رویا  | 
خدمت در موکب...
ما را در سایت خدمت در موکب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : filmproduzieven بازدید : 144 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 18:46